منبرستان

متن و فایل صوتی و تصویری سخنرانی کوتاه

منبرستان

متن و فایل صوتی و تصویری سخنرانی کوتاه

منبرستان

به نام خدا
با عرض سلام و ادب خدمت کاربران عزیز
در مطالب این سایت
اول متن سخنرانی کوتاه مذهبی آمده
دوم نکات منبرستانی در مورد آن حدیث آمده
سوم متن عربی حدیث و سند آن آورده شده
چهارم فایل صوتی تصویری حدیث با اجرای خود حقیر آورده شده است و تصویر متناسب با روایت روی فایل ویدئویی قرار داده شده است
اگر برای هر یک از مطالب این سایت عنوان مناسبتر یا کلید واژه و یا موضوع مناسبتر یا نکته منبرستانی دقیقتر یا تصویری مناسبتر یا شعر یا ضرب المثلی متناسب با مطلب یافتید حتما در نظرات بنویسید و اگر تجربه سخنرانی دارید دریغ نفرمایید.
من خیلی خوشحال می شوم که از من انتقاد کنید چون انتقاد باعث پیشرفت است لذا یک سربرگ را به انتقاد و پیشنهاد اختصاص دادم ضمنا حقیر هیچ ادعایی در مورد سخنرانی ندارم. خواهشمندم آزادانه نقد کنید.

نویسندگان
پیوندها
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

آخرین مطالب

۱۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۴۱
محمد رضا اعظمی راد
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۵:۱۲
محمد رضا اعظمی راد
۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۰:۰۲
محمد رضا اعظمی راد
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۳:۰۰
محمد رضا اعظمی راد
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۱:۳۹
محمد رضا اعظمی راد

امیر المؤمنین علیه السّلام از رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم روایت کند که فرمود:
وقتى وفات‏ یوسف علیه السّلام فرا رسید
شیعیان و خاندان خود را جمع کرد و حمد و ثناى الهى به جاى آورد و سپس به آنها گفت:
سختى شدیدى به آنها خواهد رسید که در آن مردانشان را بکشند و شکم زنان باردارشان را پاره کنند و کودکانشان را سر ببرند تا آنگاه که خداوند حقّ را در قائم که از فرزندان لاوى بن یعقوب است ظاهر سازد و او مردى گندمگون و بلند قامت است و صفات او را بر شمرد، پس ایشان به آن وصیّت متمسّک شدند و غیبت و شدّت بر بنى اسرائیل واقع شد و آنها مدّت چهار صد سال منتظر قیام قائم بودند تا آنکه ولادت او را بشارت دادند و علامات ظهورش را مشاهده کردند و سختى آنها شدّت یافت و با سنگ و چوب به ایشان حمله کردند و فقیهى که به احادیث او آرامش مى‏یافتند تحت تعقیب قرار گرفت و او مخفى شد و با او نامه‏نگارى کردند و گفتند: ما در گرفتاریها به کلام تو آرامش مى‏یافتیم، پس آن فقیه ایشان را به بیابانها برد و نشست و با آنها حدیث قائم و صفات او و نزدیکى ظهور او را مى‏گفت و آن شب شبى مهتاب بود و در این میانه موسى علیه السّلام در آمد و در این هنگام او نوجوان بود و از سراى فرعون به پشت گردشگاه آمد و از موکب خود کناره گرفت و در حالى که سوار بر قاطرى بود و طیلسان خزى بر دوش داشت به نزد ایشان آمد، چون آن فقیه او را بدید، از صفاتش او را شناخت، برخاست و بر قدوم او افتاد و بر آن بوسه داد و گفت: سپاس خدایى را که مرا از دنیا نبرد تا آنکه تو را به من نشان داد و چون پیروانش چنین دیدند دانستند که او صاحب ایشان است و به شکرانه خداى تعالى بر زمین افتادند و موسى علیه السّلام جز این نگفت که امیدوارم خداوند در فرج شما تعجیل کند و بعد از آن غایب شد و به شهر مدین رفت و آن سالیان را نزد شعیب مقام کرد و این غیبت دوم از غیبت اوّلى بر آنها سخت‏تر بود و آن پنجاه و چند سال مقدّر گشت، و گرفتارى آنها شدّت گرفت و آن فقیه نیز خود را مخفى ساخت و کسى را به نزد او فرستادند و گفتند ما بر استتار تو شکیبایى نداریم، پس به بیابانى بیرون شد و آنها را خواست و آنها را خوشدل ساخت و به آنها اعلام کرد که خداى تعالى به او وحى کرده است که پس از چهل سال فرج ایشان را خواهد رسانید همگى گفتند: الحمد للَّه و خداى تعالى وحى فرمود که به ایشان بگو بخاطر الحمد للَّه که بر زبان جارى کردید آن را به سى سال تقلیل دادم، گفتند:

کلّ نعمة فمن اللَّه،

هر نعمتى از جانب خداوند است، وحى آمد که به آنها بگو آن را بیست سال کاهش دادم، گفتند: لا یأتی بالخیر إلّا اللَّه این خداست که خیر جارى‏ مى ‏کند، وحى آمد که به آنها بگو آن را به ده سال کاستم، گفتند:

«لا یصرف السّوء إلّا اللَّه»

این خداوند است که بدى را دور مى‏سازد و خداوند به آن فقیه وحى کرد که به ایشان بگو: از جاى خود حرکت نکنید که اذن فرج شما را دادم، در این میان موسى علیه السّلام در حالى که سوار بر حمارى بود ظاهر شد و آن فقیه خواست او را به شیعیان معرّفى کرده و موجبات استبصار آنها را فراهم سازد، موسى آمد و فقیه پرسید: فرزند که هستى؟ گفت: فرزند عمران، گفت: او فرزند کیست؟ گفت: فرزند قاهث فرزند لاوى فرزند یعقوب، گفت: چه آورده‏اى؟

گفت: رسالت از جانب خداى تعالى. آن فقیه برخاست و به دست موسى بوسه داد سپس در میان ایشان نشست و آنها را خوشدل ساخت و دستورات موسى را به ایشان ابلاغ کرد و سپس ایشان را متفرّق ساخت و از این زمان تا فرج ایشان که به غرق فرعون حاصل شد، چهل سال فاصله بود.

لما حضرت یوسف علیه السلام الوفاة جمع شیعته وأهل بیته فحمدالله وأثنى علیه ثم حدثهم بشدة تنالهم، یقتل فیها الرجال وتشق بطون الحبالی وتذبح الاطفال حتى یظهر الله الحق فی القائم من ولد لاوی بن یعقوب، وهو رجل أسمر طوال، ونعته لهم بنعته، فتمسکوا بذلک ووقعت الغیبة والشدة على بنی إسرائیل وهم منتظرون قیام القائم أربع مائة سنة حتى إذا بشروا بولادته ورأوا علامات ظهوره واشتدت علیهم البلوی، وحمل علیهم بالخشب والحجارة، وطلب الفقیه الذی کانوا یستریحون إلى أحادیثه فاستتر، وراسلوه فقالوا: کنا مع الشدة نستریح إلى حدیثک، فخرج بهم إلى بعض الصحاری وجلس یحدثهم حدیث القائم ونعته وقرب الامر، و کانت لیلة قمراء، فبیناهم کذلک إذ طلع علیهم موسى علیه السلام وکان فی ذلک الوقت حدیث السن وقد خرج من دار فرعون یظهر النزهة فعدل عن موکبه وأقبل إلیهم وتحته بغلة وعلیه طیلسان خز، فلما رآه الفقیه عرفه بالنعت فقام إلیه وانکب على قدمیه فقبلهما ثم قال: الحمدالله الذی لم یمتنى حتى أرانیک، فلما رأی الشیعة ذلک علموا أنه صاحبهم فأکبوا على الارض شکرا لله عزوجل، فلم یزدهم على أن قال: أرجو أن یعجل الله فرجکم(2)، ثم غاب بعد ذلک، وخرج إلى مدینة مدین فأقام عند شعیب ما أقام، فکانت الغیبة الثانیة أشد علیهم من الاولى وکان نیفا وخمسین سنة واشتدت البلوی علیهم واستتر الفقیه فبعثوا إلیه أنه لاصبرلنا على استتارک عنا، فخرج إلى بعض الصحاری واستدعا هم وطیب نفوسهم و أعلمهم أن الله عزوجل أوحى إلیه أنه مفرج عنهم بعد أربعین سنة، فقالوا بأجمعهم: الحمدالله، فأوحى لله عزوجل إلیه(4) قل لهم: قد جعلتها ثلاثین سنة لقولهم الحمدالله ، فقالوا: کل نعمة فمن الله، فأوحى الله إلیه قل لهم: قد جعلتها عشرین سنة، فقالوا: لایأتی بالخیر إلا الله، فأوحى الله إلیه قل لهم: قد جعلتها عشرا، فقالوا: لایصرف السوء إلا الله، فأوحى الله إلیه قل لهم: لا تبرحوا فقد أذنت لکم فی فرجکم، فبینا هم کذلک إذ طلع موسى علیه السلام راکبا حمارا.
فأراد الفقیه أن یعرف الشیعة ما یستبصرون به فیه، وجاء موسى حتى وقف علیهم فسلم علیهم فقال له الفقیه: مااسمک؟ فقال: موسى، قال: ابن من؟ قال: ابن عمران، قال: ابن من؟
قال: ابن قاهت بن لاوی بن یعقوب، قال: بماذا جئت؟ قال: جئت بالرسالة من عندالله عزوجل، فقام إلیه فقبل یده، ثم جلس بینهم فطیب نفوسهم وأمرهم أمره ثم فرقهم، فکان بین ذلک الوقت وبین فرجهم بغرق فرعون أربعون سنة.
----------------------------------------------

1. کمال الدین و تمام النعمة ؛ ج‏1 ؛ ص145

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۶:۵۷
محمد رضا اعظمی راد
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۴:۳۲
محمد رضا اعظمی راد

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

این داستان یک پادشاهی است که همه چیز دارد . قدرت دارد ، جمال دارد ، کمال دارد ، گنجهای عالم را دارد . ولی با اینکه همه اینها را دارد یک بیماری هم دارد . بیماری او هم این است که از زن خوشش نمی آید و اصلا دوست ندارد زنی را در نزدیکی خودش ببیند و حالت انزجار خاصی نسبت به زنان پیدا کرده بود که حتی از دیدن آنها و شنیدن اسمشان ناراحت می گشت . اطرافیان پادشاه که سرگشته و حیران این بیماری بودند برای درمان این بیماری اطبا را دعوت می کنند و از همه دانشمندان می خواهند که علاجی برای این بیماری پیدا کنند ولی موفق نمی شوند . بعد از مدتی که درمان اطبا اثر نمی کند و از علم و دانش آنها نا امید می شوند به سراغ جادوگران و دعا نویسان و رمالها می روند  ولی اینها هم اثری نمی کند .

پس از مدتی که از این بیماری پادشاه می گذرد نه اینکه پادشاه درمان نمی شود بلکه اوضاع پادشاه بدتر شده و بیشتر از زنها متنفر می شود و برای همین دستور می دهد تا تمام زنان را از شهر بیرون کنند .(این رمز این است که دنیا امروزی اینگونه شده است . دنیا دارد از گوهر حوا خالی می شود . این را در سال 1317 اشپرینگلر و الیوت متوجه شدند اینها کسانی هستند که افول غرب را نوشتند اینها کم کم متوجه شدند که آن معنی و آن حقیقت حوا و آن عشق دارد از بین می رود و همه دارند سودا گر می شوند . حقوقی که خانمها گرفتند در این سالهای دراز ، حقوق زن بودن نبود بلکه حقوق مرد بودن بود . یعنی گفتند که حوا را بدهیم تا ما هم مرد باشیم . حق مرد بودن را گرفتند نه حق زن بودن و اینگونه بود که زنان گوهر عالی حوا و زن بودن را برای مرد شدن به مفتی از دست دادند)

حالا این پادشاه بیماری را گرفته که بیماری قرن است . حالا چه کسی این بیماری را درمان می کند ؟ یک هنرمند . در آن گیر و دار که همه ملول و غصه دار بودند و از درمان پادشاه عاجز شده بودند یک نقاشی وارد شهر می شود و از اهالی شهر سئوال می کند که در شهر چه خبر است ؟ چرا همه غصه دارند ؟ چرا همه ناراحتند؟ اهالی شهر هم داستان را برایش تعریف می کنند و از بیماری پادشاه برای او می گویند و از اینکه تمام زنان شهر را از شهر بیرون کرده است .

مرد نقاش با شنیدن داستان به اهالی شهر گفت شما غصه نخورید که من خودم این بیماری را معالجه می کنم . مردم شهر با تعجب نگاهی به نقاش کردند و گفتند که تو چگونه می توانی پادشاه را درمان کنی در حالیکه تمام اطبا و دانشمندان نتوانستند چنین کاری بکنند . مرد نقاش لبخندی زد و گفت : شما را کاری به این موضوع نباشد فقط شما مرا به حضور پادشاه ببرید بقیه کارها را خودم انجام می دهم . مردم شهر به نقاش گفتند که پادشاه اگر در نقاشیهای تو عکس زن ببیند سرت را از بدن جدا می کند مرد نقاش هم در جواب گفت: که نترسید من به او عکس زن نشان نمی دهم فقط به او عکس گل و بلبل و آهو و جنگل و درخت ومنظره و.... نشان می دهم و زن به او نشان نخواهم داد . هنگامی که نقاش شرط را قبول کرد او را به درگاه پادشاه بردند .

قبل از ورود مرد نقاش به بارگاه پادشاه ، پادشاه از انهایی که مرد را آورده بودند سئوال کرد که آیا به او گفته اید که در نقاشیهایش نباید از زن اثری باشد ، همه گفتند بله و فقط قرار است به شما منظره نشان بدهد . پادشاه اجازه وارد شدن به مرد را داد .

مرد نقاش همراه خودش یک آلبوم از نقاشیهای خودش را برای پادشاه آورده بود تا آنرا به پادشاه نشان بدهد . مرد نقاش تعدادی از نقاشیها را به پادشاه نشان داد و همینطور که آلبوم نقاشیهایش را ورق می زد ، در میان نقاشیها ، نقاشی یک شاهزاده خانم بسیار زیبا را نیز در وسط گل و گیاه و منظره قرار داده بود که از زیبایی نظیر و مانند نداشت و عقل و هوش انسان را به یکباره می برد. (حالا لازم است اینجا یک پرانتز برای خواننده عزیز باز کنم و آن هم این است که شما فکر نکنید که شعرهای حافظ دلبری می کند . شما خیال نکنید که شعرهای حافظ صحبت بهارو گل و بلبل و منظره و .... است بلکه در وسط این گل و بلبل و .... یک نقاشی دیگری هست . وسط این منظره یک کسی هست که باید آنرا دید. (( رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید )) اینها صحبت بهارو سبزه و ... نیست در این اشعار یک کسی پنهان است (( تا نقش تو در دیده ما خانه نشین شد......هر جا که نشستی چون فردوس برین شد )) پس باید همیشه آن نقاشی و آن عکس را در میان مناظر و طبیعت بیابیم و گرنه گمانی بیش نبردیم .)

پادشاه با دیدن عکس این شاهزاده خانم ناگهان بیهوش شد . با بیهوش شدن پادشاه همه نگران پادشاه شدند و هر کسی می خواست برای بهوش آوردن پادشاه کاری انجام بدهد نقاش با استفاده از ان شلوغی از اتاق خارج شد .

پادشاه را به هر زحمتی بود بهوش آوردند ، پس از مدتی که گذشت و حال پادشاه بهبود یافت و به خودش آمد از ملازمین خود سراغ نقاش را گرفت . زیر دستان پادشاه که در آن شلوغی متوجه خروج مرد نقاش نشده بودند در آن هنگام فهمیدند که نقاش رفته است . پادشاه که متوجه شده بود مرد نقاش رفته به افرادش دستور داد که نقاش هر جا که هست او را بیابند و او را نزد پادشاه ببرند وگرنه خودشان سرشان را به باد خواهند داد و اگر دست خالی باز گردند پادشاه دستور خواهد داد که سر همه را قطع کنند .

زیر دستان شاه که فکر می کردند پادشاه قصد دارد سر نقاش را قطع کند با عجله از اتاق بیرون آمدند تا او را بیابند چون فکر می کردند که نقاش از ترس پادشاه فرار کرده است ولی هنگامی که از اتاق بیرون آمدند متوجه شدند که مرد نقاش بیرون اتاق نشسته است و منتظر آنهاست . مرد نقاش با دیدن انها پرسید که آیا پادشاه به هوش آمده است که آنها جواب مثبت دادند و به او گفتند که به دنبال تو می گردد و می خواهد سر تو را قطع کند و او را پیش شاه بردند .

هنگامی که مرد نقاش به حضور پادشاه رسید پادشاه ابتدا به او گفت که خیالت راحت باشد که با تو هیچ کاری ندارم و تو در امن و امان هستی . مرد نقاش به پادشاه نگاهی کرد و گفت این را میدانم . سپس پادشاه به نقاش گفت : اگر من تمام گنجهایی که دارم و یا تمام تاج و تخت و هفت اقلیمی که دارم را به تو بدهم بهای این یک نظری که من او را دیدم نمی شود . (واقعا هم همینطور است که اگر دو دنیا را به آدم بدهند به اندازه یک نظر او را دیدن نمی شود . تمام ثروت مولانا این بود که یک نظر او را دید . مردم می گویند که شمس در گوش مولانا چه گفت . هیچی نگفت بلکه به او نشان داد چون مولانا همه اینها را شنیده بود دیدنیها را به او نشان داد آوردش دم پنجره سماء و به او چیزهایی که شنیده بود را نشان داد (( پنجره ای شد سماء سوی گلستان دل.....چشم دل عاشقان بر سر آن پنجره)) و (( گر صد هزار شخص تو را ره زند که نیست......از ره مشو به عشقی که آن است آن یکی)) و (( خیال روی تو در هر طریق همره ماست))این چیزهایی بود که به مولانا نشان داد .)

پادشاه به مرد نقاش گفت که حالا بگو ببینم این عکس چه کسی است ؟ مرد نقاش طفره رفت و در جواب گفت: که این کسی نیست من همینطور که یک روز یک جا نشسته بودم همینطور قلم را برداشتم و یک چشم و ابرویی و زلفی برای خودم کشیدم . پادشاه که فهمید مرد نقاش طفره می رود به او گفت: که حرف اضافه نزن که این چشم و ابرو و زیبایی نمی تواند مال کسی نباشد و تو همینطوری این را کشیده باشی پس حقیقت را از من پنهان نکن و راستش را بگو . ( و این واقعا حقیقتی است مثلا مردم فکر می کنند که شعر سعدی مانند بقیه اشعار شاعرانی است که در مورد طبیعت صحبت کرده اند و شعر سعدی هم فقط از گل و بلبل و منظره صحبت می کند ، نمی دانند که این یک حقیقتی را دارد بیان می کند . شاعران امروزی خیال کردند که اگر ماه و خورشید و فلک و گل و بلبل را با هم جمع کنند این اسمش شعر می شود ،سعدی گفت:((من چشم بر تو، همگان گوش بر منند)) به این دلیل مردم از شعر سعدی خوششان می آید چون چشم سعدی به او افتاده است .)

در ادامه پادشاه به مرد نقاش گفت این کسی نیست که تو ندیده باشی ( چون آنهایی که دیدند با آنهایی که ندیدند فرق می کنند در ادبیات در موسیقی در نقاشی در هنر آنها که او را دیدند آثارشان با آنهایی که ندیدند و در این زمینه ها کار کرده اند خیلی فرق می کند . کسانی که او را دیدند آثارشان همه مارک دارد مانند مولانا که گفت (( ما در نماز سجده به دیدار می بریم )) در حالی که آنهایی که ندیدند سجده به دیوار می برند ) به هر حال پادشاه به مرد نقاش گفت تو این را دیده ای و باید برای من تعریف کنی و بگویی این نقاشی چه کسی است ؟ مرد نقاش که دید چاره ای ندارد گفت : حالا که اصرار داری برایت تعریف می کنم . این نقاشی یک شاهزاده خانمی است که در یک نقطه دور و در آن سوی کوه قاف زندگی می کند . پادشاه به مرد نقاش گفت: چقدر تا به آنجا راه است . مرد نقاش گفت : باید شش ماه برویم تا به او برسیم . پادشاه که از دیدار آن شاهزاده مست بود گفت: همین الان حرکت می کنیم .چون طالب شده بود ( طالب به کسی می گویند که عطری ، بویی و یا عکسی از خدا توسط یک صاحب نظر به او نشان داده شده باشد و او با دیدن آن به دنبالش راه می افتد حالا می خواهد شش ماه دیگر برسد و یا شش سال دیگر ، ولی طالب به حرکت در می آید .)

پادشاه به خدم و حشم دستور داد که آماده حرکت باشند و بعد به مرد نقاش گفت: حالا به عنوان هدیه چه چیز برای او ببریم؟ چه گنجی برای او ببریم ؟ چه طلا و جواهری به حضوراو ببریم ؟مرد نقاش لبخندی زد و گفت: این چیزهایی که تو می خواهی آنجا ببری ریگ بیابان است . این چیزها در آنجا زیاد است و ارزشی ندارند که حالا تو می خواهی به عنوان هدیه به آنجا ببری . پادشاه غصه دار شد و گفت: پس شرایط آن شاهزاده خانم چه چیزی هست ؟ من چه کاری انجام بدهم که او نظرش به من جلب بشود ؟ مرد نقاش در جواب گفت: برای رسیدن به او فقط یک راه وجود دارد و آن هم این است که تو فرصت داری که بیست سئوال در بیست روز از او بکنی که اگر او نتواند یکی از آنها را جواب بدهد تو می توانی او را به دست بیاوری و اگر هم تمام بیست سئوال تو را جواب بدهد تو دیگر راه برگشت نداری و در آنجا باید بمانی و یکی از نوکران درگاه او باشی و پادشاهی را فراموش کنی و در آنجا نوکری کنی . پادشاه با خودش گفت چه بهتر که آدم در بارگاه این شاهزاده خانم مستخدم و نوکر باشد حداقل یک گوشه نگاهی بعضی اوقات به ما می کند، هر چند که نتوانسته باشم او را بدست بیاورم .

بالاخره راه افتادند و پادشاه به دانشمندانش دستور داد در همان ما بین راه بیست سئوال طرح کنند تا از آن شاهزاده خانم بپرسند ، و دانشمندان هم بیست داستان به صورت معما طرح کردند تا اینکه شاهزاده نتواند یکی از آنها را جواب بدهد و آنها بتوانند در محضر شاه رو سفید شوند و به پاداشی برسند و پادشاه هم به آن شاهزاده خانم برسد و زنان شهر هم بتوانند به شهر بازگردند .( حالا آن شاهزاده خانم رمز جمال الهی است مگر می شود سئوالی از او کرد که نتواند جواب بدهد ، هر جا در ادبیات شنیدید که دختر پادشاه چین بدانید که منظور همان خدا است چون وجه جمال خداوند را به دختر پادشاه چین تعبیر می کنند (( دیدم که ندیدی رخ آن دختر چینی.....از گردش او گردش این پرده نبینی؟ )) و یا (( تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او......من از سفر دراز خود عزم وطن نمی کنم)) )

پس از شش ماه و یا شش سال بالاخره کاروان پادشاه به بارگاه آن شاهزاده خانم رسید. هنگام ورود پادشاه به آن بارگاه، پادشاه و اطرافیانش از آن عظمت و جبروت آن بارگاه ، از تعجب دهانشان باز مانده بود و چون تا کنون چنین شوکتی را از کسی ندیده بودند ، غرق در حیرت مانده بودند و از آن همه شکوه و زیبایی از خود بی خود شده بودند و هیچکس حال خودش را نمی فهمید .

 در حیاط آن قصر مردم زیادی جمع بودند و همه هم خواستار آن شاهزاده خانم بودند . تعدادی حالت شکست خورده داشتند و تعدادی هم منتظر نوبتشان بودند تا به دیدار آن شاهزاده خانم نائل شوند . پادشاه که پیش خودش فکر می کرد که چون پادشاه است و مقامی دارد لازم نیست منتظر بماند و هر وقت دوست داشت می تواند به حظور شاهزاده برسد به جلوی درب رفت و به نگهبان آنجا گفت: که بروید به شاهزاده خانم بگویید که خاقان بن خاقان بن خاقان بن...و سلطان بن سلطان بن سلطان بن...و همینطور القابش را می گفت آمده است و می خواهد شاهزاده خانم را ببیند . نگهبان پوز خندی به پادشاه زد و به پادشاه گفت: برو سر جایت بنشین وفضولی نکن و منتظر نوبتت باش که در اینجا این مقامهایی که گفتی ارزشی ندارد و باید منتظر اذن او باشی تا اجازه دخول به تو بدهد .( یک نکته ای را لازم است در میان داستان تذکر بدهم که معلوم است که حافظ هم برای دیدن این شاهزاده خانم رفته است چون می گوید (( در کوی عشق شوکت شاهی نمی خرند....... اقرار بندگی کن و اظهار چاکری)) و او هم آن عظمت بارگاه را دیده است.)

پس از مدتی که پادشاه به انتظار نشست نوبتش شد و به حضور شاهزاده خانم شرفیاب شد ، پادشاه با دیدن شاهزاده خانم از خود بی خود شد و از زمین و زمان بریده شد و چنان غرق در زیبایی و عظمت شاهزاده شده بود که تا مدتی هیچ چیزی را در اطرافش احساس نمی کرد و زمانی که شاهزاده از اوخواست که سئوالش را مطرح کند به خود آمد . پادشاه با خوشحالی که دقایقی دیگر با سئوالهای سختی که می پرسد و شاهزاده خانم نمی تواند جواب بدهد او را به دست می آورد سئوال اول را از او پرسید . شاهزاده خانم هم به سرعت به او جواب داد و پادشاه و دانشمندان او را به تعجب وا داشت . خلاصه آنکه نوزده روز اینکار ادامه پیدا کرد و شاهزاده خانم تمام سئوالات را جواب داد و کاروان پادشاه همه غمگین شده بودند چون هر سئوال و ترفندی که می زدند شاهزاده خانم به سرعت جواب می داد و عقل هیچکدام به جایی نمی رسید که چه سئوالی طرح کنند تا او نتواند جواب بدهد .

روز بیستم که شد پادشاه در گوشه ای برای خودش خلوت کرده بود ، او که آن همه زیبایی شاهزاده خانم را دیده بود و مبهوت زیبایی او شده بود دیگر نمی توانست دست از او بکشد و از طرف دیگر راهی هم پیدا نمی کرد تا او را به دست آورد و هر چه خود و دانشمندانش سعی کرده بودند سئوالی مطرح کنند که او نداند نتوانسته بودند . و از ناراحتی و غصه فقط به ان فکر می کرد که چه سئوالی طرح کنم تا او نتواند جواب بدهد . هنگامی که در افکار و ناراحتی خودش غرق شده بود، ناگهان صدای یک سروش و هاتفی او را به خود آورد که به او آموزش داد چه سئوالی مطرح کند که شاهزاده خانم نتواند جواب بدهد. پادشاه با شنیدن این صدا به خودش آمد و از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید . با خوشحالی به دانشمندانش گفت: که دیگر نمی خواهد شما سئوالی طرح کنید سئوال آخر را خودم از او می پرسم . دانشمندان با تعجب نگاهی به او انداختند و با خود گفتند که ما با این همه دانش و علم نتوانستیم سئوالی بیابیم که شاهزاده خانم نتواند جواب بدهد ان وقت پادشاه می خواهد چه سئوالی از او بکند که او نداند ؟

به هر حال روز بیستم به حضور شاهزاده خانم رفتند و شاهزاده از پادشاه خواست که سئوال آخر و بیستم را از او بپرسد . پادشاه لبخندی زد و شروع کرد به داستانی را تعریف کردن که در دیاری پادشاهی زندگی می کرد که خیلی مغرور بود و زنان را آدم حساب نمی کرد ، تا اینکه آنها را از شهر بیرون کرد این ناراحتی ادامه داشت تا نقاشی امد و به او یک نقاشی نشان داد که داخل آن عکس یک شاهزاده خانمی بود که پادشاه عاشق او شد و برای رسیدن به آن باید یک سئوالی از او می پرسید که او نتواند جواب بدهد و من بتوانم او را به دست بیاورم( در اصل داستان خودش را مطرح کرد) و حالا از شما این سئوال را دارم که من چه سئوالی از او بکنم که او نتواند جواب بدهد ؟

شاهزاده خانم با شنیدن این سئوال لبخندی می زند و شروع می کند به دست زدن برای پادشاه و با اینکار هلهله و شادی تمام قصر را بر می دارد و همه متوجه می شوند که کسی توانسته شاهزاده خانم را به دست آورد . چون اگر می خواست به این سئوال جواب بدهد که سئوال بعدی را نمی توانست جواب بدهد و اگر هم جواب نمی داد که این سئوال را جواب نداده بود( البته در این سئوال رمزی وجود دارد که در ادامه متوجه آن می شوید و گرنه مگر می شود سئوالی باشد که او نتواند جواب بدهد )

پس از این سئوال شاهزاده خانم به کنار شاهزاده آمد و هر دو دست به دست از قصر خارج شدند . در میان راه شاهزاده خانم چیزهایی برای پادشاه بیان کرد که پادشاه دهانش از تعجب باز ماند و آن از این قرار بود که این حوادث همه مانند یک تئاتر بوده و شاهزاده خانم خودش عاشق پادشاه بوده و آن نقاش را خودش به سراغ پادشاه فرستاده است تا جمال خودش را به پادشاه نشان بدهد، و آن هاتف و سروشی که به پادشاه یاد داد چه سئوالی را بپرسد تا شاهزاده خانم نتواند جواب بدهد را خود شاهزاده خانم به سراغ پادشاه فرستاده بود و تمام آن قصه را شاهزاده خانم طراحی کرده بود تا به پادشاه برسد.

 پادشاه که از آن همه مهربانی و خوبی در تعجب مانده بود از خود در تعجب شد که چگونه تا کنون پی به این همه خوبی و مهربانی نبرده است و ناراحت که این همه وقت را برای در کنار شاهزاده بودن از دست داده است . ولی شاهزاده خانم به او امیدواری داد و به او قول داد که این با هم بودن هیچ وقت پایان نمی پذیرد و همیشه باقی است . پادشاه عشق و علاقه ای که شاهزاده خانم به او داشت را باور کرد و برای همیشه در کنار او ماند و از آن همه لطف و صفا و مهربانی برای همیشه استفاده کرد .

حالا که داستان تمام شد اجازه بدهید من یک نتیجه گیری کوچکی از این داستان بکنم و آن این است که بعضی از ما فکر می کنیم که ما انسانها عاشق خدا هستیم و مثلا یک نمازی می خوانیم و او را ستایشی می کنیم و یا دعایی می خوانیم اینگونه عشق خودمان را نشان می دهیم ، این مانند آن طلا و جواهری می ماند که پادشاه می خواست برای شاهزاده ببرد که در برابر بارگاه او هیچ است در حالی که عشق خدا را شما مقایسه کنید با علاقه ای که ما نسبت به او داریم .  او برای رسیدن به عشق خودش صدوبیست و چهار هزار پیامبر و نقاش برای ما فرستاده که عکس او را به ما نشان بدهند ((صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم))و جالب اینجاست که هر چی نقاش می فرستد و خودش را به ما نشان می دهد و یا به قول معروف به ما تلفن می کند ما جواب او را نمی دهیم . این همه آیات و بینات را زده به دیوار، این همه شعور و این همه ظهور و شواهد را به ما نشان داده است و چرا ما آدمها به او شک می کنیم تمام عالم گواه عظمت اوست و((زهی نادان که او خورشید تابان ...... به نور شمع جوید در بیابان)) فهمیدیم که او عاشق ما است و پیامبران و هنرمندان را برای ما می فرستد که عکس او را به ما نشان بدهند، و ما بفهمیم همه چیز او است (( به بهانه های شیرین، به ترانه های رنگین.....ز من آفرید یک دم ، مه خوب خوش لقا را))خدا به نقاشانش گفت که بروید به مردم بگویید که به پیش من بیایند((تعالو قل تعالو قل تعالو گفت حق.....ما به جرگه حق تعالان می رویم)). پس متوجه شدیم که او دائم دارد از ما دلبری می کند تا پیش او برویم و در کنار او باشیم و هیچ کاری هم در دنیا بهتر از دلبری نیست و این بهترین کار است . مثلا سعدی که این همه دلبری می کند برای این است که خودش می گوید((نامه حسن تو بر عالم و جاهل خوانم...... نامت را اندر دهن پیر و جوان اندازم)) . تمام کار پیامبران و دانشمندان و هنرمندان همین بوده است که برای او دلبری کنند پس به خودمان بیاییم و قدر این عشق الهی را بدانیم و ما هم عاشق او باشیم و کمی از عشق او را جواب بدهیم که در اصل با عشق به او خودمان را نجات می دهیم و اینها تمامش بهانه رسیدن به اوست .

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۰:۴۵
محمد رضا اعظمی راد

به نام خدا

إنِّی أُحِبُّ مِنَ الصِّبْیَانِ خَمْسَةَ خِصَالٍ: 
الاوَّلُ أَنَّهُمُ الْبَاکُونَ؛ 
الثَّانِی عَلَی التُّرَابِ یَجْتَمِعُونَ؛ 
الثَّالِثُ یَخْتَصِمُونَ مِنْ غَیْرِ حِقْدٍ؛ 
الرَّابِعُ لَایَدَّخِرُونَ لِغَدٍ؛ 
الْخَامِسُ یُعَمِّرُونَ ثُمَّ یُخَرِّبُونَ.

«من پنج خصلت اطفال را دوست دارم: 
اوّل آنکه پیوسته گریانند؛ 
دوّم آنکه برسر خاک گِرد میآیند؛ 
سوّم آنکه بدون حقد و کینه با هم دعوا میکنند؛ 
چهارم آنکه برای فردا چیزی را ذخیره نمینمایند؛ 
پنجم آنکه میسازند و سپس خراب میکنند

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۱:۰۴
محمد رضا اعظمی راد
۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۰:۵۲
محمد رضا اعظمی راد

حضرت امام علیه السّلام مى‏فرماید که: اعراب دلها چهار نوع است، رفع و فتح و جرّ و وقف، تشبیه کرده است حالات دل مؤمن را به حالات است، نام حالات کلمه را که انواع اربعه مذکوره است، براى حالات قلب، استعمال نموده و فرموده که: اعراب قلوب، یعنى: حالات و اطوار دلها، بر چهار نوع مى‏باشد، رفع و فتح و جرّ و وقف، و هر کدام را به تفصیل بیان مى‏فرماید که:

فرفع القلب فی ذکر اللَّه‏

یعنى: رفع قلب و بلندى مرتبه قلب، در یاد خدا بودن است، چنان که حدیث است که: هر گاه بنده مؤمن مشغول به ذکر الهى است، حجاب میان او و خداى تعالى برداشته مى‏شود، و تا او به آن شغل مشغول است، خداوند عالم توجّه رحمت به او دارد و «ازاله حجاب» کنایه‏اى است از نظر رحمت الهى به بنده، و ممکن است که «ازاله حجاب» از براى اطّلاع ملائکه باشد، که تا ایشان ببینند و بدانند که بنى آدم با وجود تعلّق به قواى شهوانى و غضبى، از ذکر خدا غافل نیستند و از بندگى و عبادت او، عجب به خود راه نمى‏دهند، تا ملائکه نیز مثل بنى آدم از این صفت خسیس، محترز بوده، ملازم عجز و خضوع شوند.

و فتح القلب فی الرّضا عن اللَّه‏

یعنى: فتح قلب در راضى بودن بنده است از حضرت بارى تعالى در همه‏

حالات، در فقر و در غنا و در صحّت و مرض از او راضى بودن، و در سرّاء و ضرّاء صبر نمودن، و شکر الهى بجا آوردن، و مرتبه رضا را «فتح» نام کردن، و جهش ظاهر است، چرا که فتح عبارت از گشایش کارها است و آسان شدن مراد و مدّعاها، و بنده هم در مرتبه رضا، کارها به خود آسان کرده است و به هر چه رو مى‏دهد از وسعت و تنگى، به خود گوارا کرده، پس فتح مناسبت به این مرتبه دارد.

و خفض القلب فی الاشتغال بغیر اللَّه‏

یعنى: خفض دل و پستى آن در اشتغال عبد است، بغیر عبادت و طاعت خداى تعالى، و صرف کردن عمر است از براى حیات دنیا و تحصیل لذّات و مشتبهات دنیا، چنان که در قرآن عزیز مذکور است که: «قُلْ هَلْ نُنَبِّئُکُمْ بِالْأَخْسَرِینَ أَعْمالًا. الَّذِینَ ضَلَّ سَعْیُهُمْ فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ هُمْ یَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ یُحْسِنُونَ صُنْعاً» (سوره کهف- 103- 104)، یعنى: بگو اى محمّد به امّت خود که: آیا خبر دهیم شما را به زیانکارترین شما از روى عمل، پس به تحقیق که زیانکارترین شما از روى عمل، کسانى‏اند که تباه کرده باشند عمر خود را از براى تحصیل دنیا، و در این کار گمان خوبى داشته باشند.

و وقف القلب فی الغفلة عن اللَّه‏

یعنى: وقف دل در غفلت از خدا است و به یاد او نبودن، و وجه مناسبت «وقف» به غفلت، آن است که وقف به معنى قطع است و غفلت از حضرت بارى نیز موجب قطع منافع دنیوى و اخروى است، امّا دنیوى به واسطه آنکه اکثر منافع دنیوى منوط است به ذکر الهى، مثل طول عمر و وسعت رزق و عدم تظلّم از ظالم.

چنان که در کتب ادعیّه و احادیث، مذکور است و از براى هر کدام از فواید مذکوره دعائى مقرّر است، حتّى گفته‏اند که: هیچ صیدى به قید صیّاد در نمى‏آید، مگر به ترک ذکر خداى تعالى، و حضرت امام علیه السّلام از براى هر کدام از مطالب ثلاثه، شاهدى ذکر مى‏کند. امّا از براى اوّل که رفع قلب است فرموده است که:

ا لا ترى انّ العبد إذا ذکر اللَّه تعالى بالتّعظیم خالصا، ارتفع کلّ حجاب بینه و بین اللَّه من قبل ذلک‏

یعنى: آیا نمى‏بینى که بنده مؤمن هر گاه، ذکر کند خدا را و عظمت و بزرگوارى او را به خاطر گذراند، برداشته مى‏شود میان او و نظر رحمت الهى، هر حاجبى که بوده است پیش از ذکر، و فایده برداشتن پرده، جهت آن است که ملائکه ببینند مثال او را در آن حال و از براى آن مؤمن، آمرزش خواهند. چنان که در تفسیر و تاویل:

«یا من اظهر الجمیل و ستر القبیح».

از حضرت صادق علیه السّلام روایت شده که آن حضرت فرمود که: هر مؤمنى را مثالى در عرش هست که هر گاه مشغول مى‏شود آن مؤمن به عبادتى، آن مثال نیز به مثل آن عبادت قیام مى‏نماید، و چون ملائکه آن مثال را در آن حال مى‏بینند، طلب رحمت و آمرزش به جهت آن مؤمن مى‏کنند، چون مشغول مى‏شود به معصیتى، حق سبحانه و تعالى پرده‏اى بر آن مثال مى‏اندازد، تا ملائکه بر آن معصیت مطّلع نگردند.

و اذا انقاد القلب لمورد قضاء اللَّه بشرط الرّضاء عنه، کیف لا ینفتح القلب بالسّرور و الرّوح و الرّاحة

یعنى: هر گاه اطاعت کرد بنده مؤمن خداوند عالم را، و بر حوادث و واردات غیبى گردن نهاد و تسلیم نمود، بر قضاهاى الهى راضى و شاکر شد، چون منفتح نشود بر دل او سرور و خوشحالى؟! و گشوده نشود بر او ابواب روح و راحت؟! یعنى: البتّة منفتح مى‏شود و گشوده مى‏شود، و البتّة به مقتضاى «لکلّ عسر یسر و لکلّ ضیق سعة»، همه آزار و زحمت و تنگى او، به راحت و خوشحالى و وسعت مبدّل خواهد شد، از براى ثالث که خفض قلب است مى‏فرماید که:

و اذا اشتغل قلبه بشی‏ء من اسباب الدّنیا، کیف تجده اذا ذکر اللَّه بعد ذلک منخفضا مظلما، کبیت خراب خاو لیس فیه عمارة و لا مونس‏

یعنى: هر گاه مشغول شد دل عارف، به شغلى از شغلهاى دنیا و بعد از آن مشغول‏ به ذکر الهى شد، در حالت ذکر الهى چنان مى‏یابد که گویا دل او در وقت غفلت، مثل خانه‏اى بوده تاریک و پر وحشت، و در وقت ذکر، گویا روشن شده و معمورى یافته. و عالم برزخ و قبر نیز مثل صاحب قبر است، که اگر دل او به سبب ذکر و طاعت و اجتناب از معاصى، روشنى و فراخى داشته است در دنیا، قبرش نیز به مثابه او روشن و فراخ خواهد بود. و إلّا، عیاذا باللَّه، تاریک و تنگ و پر وحشت.

و اذا غفل عن ذکر اللَّه، کیف تراه بعد ذلک موقوفا محجوبا، قد قسا و اظلم منذ فارق نور التّعظیم‏

یعنى: هر گاه کسى به عکس اوّل، بعد از یاد الهى و توجّه به جناب احدیّت، به سبب اشتغال به کارهاى دنیاى دنیّه و میل به لذّات فانیّه کاسده، از یاد او غافل شود و از معموره ذکر، رو به خرابه غفلت آرد، در این حالت چنین مى‏یابد که گویا از نورانیّت به ظلمت و از انس به وحشت، میل نموده. از این جهت است که مردان خدا و دوستان او، از اختلاط مردم متوحّشند و در میان مردم به دیوانگان و بلها شبیهند و فی الواقع به عکس این است.

فعلامة الرّفع ثلاثة اشیاء، وجود الموافقة، و فقد المخالفة، و دوام الشّوق‏

پس نشانه رفع قلب که مشغول بودن به ذکر خدا است، سه چیز است، وجود موافقت، فقد مخالفت و دوام شوق، این فقره دو احتمال دارد، یکى آنکه موافقت و مخالفت، نظر به افراد انسان باشد. یعنى: همه را خوب دیدن و به چشم خوبى نظر به همه کردن و پى عیبجوئى کسى نبودن، و نزاع و جدال با کسى نکردن. یا نظر به اوامر و نواهى باشد و وجود موافقت، عبارت از اتیان به مامورات و اجتناب از منهیّات باشد و مخالفت خلاف این. و دوام شوق، عبارت از دوام شوق ملاقات رحمت الهى.

و علامة الفتح ثلاثة اشیاء، التّوکّل و الصّدق و الیقین.

یعنى: علامت و نشانه فتح قلب که مرتبه رضا باشد نیز سه چیز است:

یکى- توکّل داشتن، و جمیع کارهاى خود به خدا گذاشتن، و به داده او از جمیع جهات راضى بودن.

دوم- درستى و راستى در همه کارها داشتن، و از کذب و غدر و حیله، محترز و مجتنب بودن.

سوم- یقین داشتن و اعتقاد نمودن به هر چه شارع خبر داده است: از احوال قیامت و عالم برزخ، از بهشت و دوزخ و حساب و سؤال و میزان و صراط و غیر این‏ها.

و علامة الخفض ثلاثة اشیاء، العجب، و الرّیاء، و الحرص‏

یعنى: نشانه خفض و غفلت از جناب احدیّت نیز سه چیز است:

یکى- حرص، چرا که غفلت از بارى تعالى، موجب غفلت از مردن است، و غفلت از مردن، مستلزم حرص و طول امل است.

دوم- ریا، یعنى: نشانه دیگر از براى غفلت، ریا است. یعنى: در افعال و اعمال، نیّتش خالص نباشد و به اغراض فاسده و قصدهاى خبیثه، مثل تقرّب به اهل دنیا و حکّام و سلاطین و مانند این‏ها آلوده باشد.

سوم- عجب است و معلوم است که منشأ این صفت خبیثه نیز غفلت است، چرا که هر که غافل نیست و به یاد خدا است و بزرگى و عظمت او را نصب العین خود کرده است، از مخیّله عجب و تکبّر خالى است و به وجود خود و به مال و جاه و قوّت خود، قدرى و اعتبارى قرار نمى‏دهد.

و علامة الوقف ثلاثة اشیاء، زوال حلاوة الطّاعة، و عدم مرارة المعصیة، و التباس علم الحلال بالحرام‏

یعنى نشانه وقف نیز سه چیز است:

یکى- زایل شدن لذّت است از فعل عبادت. یعنى: از طاعت و عبادت لذّت‏ نیافتن، و این نشانه غفلت و قساوت قلب است، چرا که لذّت طاعت و بندگى نمى‏باشد، مگر با حضور قلب و اطمینان خاطر، و در حال وقف، که حال غفلت است، نه حضور قلب است و نه اطمینان خاطر.

دوم- تلخ نبودن معصیت است، این نیز نشانه غفلت است، چرا که ادراک کردن مرارت و تلخى از فعل معصیت، فرع صفاى باطن است و ادراک کردن لذّت از فعل طاعت، و در حال وقف و غفلت از بارى «عزّ اسمه»، چنان که از ارتکاب طاعت لذّت نیست، از اقتراف گناه نیز تلخى نخواهد بود. از این جهت است که از اهل اللَّه، اگر گاهى به سبیل اتّفاق، خواه از روى اختیار و خواه از روى اضطرار، خلاف شرعى یا خلاف اولائى، صادر شود، در کام ایشان بسیار تلخ و ناگوار است و فی الفور، در مقام تدارک و استغفار مى‏شوند. به خلاف اهل دنیا و اهل قساوت قلب که حال ایشان به عکس این است، بندگى خالق به ایشان در نهایت صعوبت و تلخى است و اطاعت مخلوق در غایت سهولت و گوارائى، بسا باشد که از خدمت سلاطین و حکّام، به توقّع مرتبه پستى و نفع سهلى، متحمّل زحمات شاقّه شوند و در تمام روز و شب به گرسنگى و سرما و گرما و بیخوابى بسر برند و به این حال راضى باشند و از دو رکعت نماز به وقت، که فی الجمله به حضور قلب باشد، کاره باشند و ندانند که فایده این، فایده‏اى است ثابت و غیر منقطع، و فایده آن اگر بشود، فایده‏اى است دنیوى و منقطع و مشوب و آمیخته به چندین کدورات و مکاره، و منشأ این، نیست مگر غفلت و خاطر نیاوردن مراتب عالیه قرب الهى و راه نبردن به عظمت و بزرگى او.

سوم- اشتباه حلال است به حرام. یعنى: در مأکولات و مطعومات و مکاسب، احتیاط ننمودن و حرام و مشتبه را، از حلال و غیر مشتبه، تمیز نکردن. مانند گاو خوش علف، هر چه به دست افتد، صرف کردن و به حیطه تصرّف در آوردن، این صفت نیز نشانه غفلت است.

فایده قید علم اشاره است به آنکه اشتباه و عدم تمیز میان حرام و حلال و شبهه، در هنگام غفلت از بارى عزّ شأنه، نظر به علم، غافل است و عدم اعمال علم، نه نظر

به نفس حرام و حلال که معلومند، چرا که حلال و حرام فی نفسه از هم متمیّزند و اشتباهى ندارند.

قَالَ الصَّادِقُ ع‏ إِعْرَابُ‏ الْقُلُوبِ‏ عَلَى‏ أَرْبَعَةِ أَنْوَاعٍ رَفْعٍ وَ فَتْحٍ وَ خَفْضٍ وَ وَقْفٍ

فَرَفْعُ الْقَلْبِ فِی ذِکْرِ اللَّهِ تَعَالَى

وَ فَتْحُ الْقَلْبِ فِی الرِّضَا عَنِ اللَّهِ تَعَالَى

وَ خَفْضُ الْقَلْبِ فِی الِاشْتِغَالِ بِغَیْرِ اللَّهِ

وَ وَقْفُ الْقَلْبِ فِی الْغَفْلَةِ عَنِ اللَّهِ تَعَالَى

أَ لَا تَرَى أَنَّ الْعَبْدَ إِذَا ذَکَرَ اللَّهَ بِالتَّعْظِیمِ خَالِصاً ارْتَفَعَ کُلُّ حِجَابٍ کَانَ بَیْنَهُ وَ بَیْنَ اللَّهِ تَعَالَى مِنْ قَبْلِ ذَلِکَ

وَ إِذَا انْقَادَ الْقَلْبُ لِمَوْرِدِ قَضَاءِ اللَّهِ تَعَالَى بِشَرْطِ الرِّضَا عَنْهُ کَیْفَ یَنْفَتِحُ بِالسُّرُورِ وَ الرَّوْحِ وَ الرَّاحَةِ

وَ إِذَا اشْتَغَلَ قَلْبُهُ بِشَیْ‏ءٍ مِنْ أَسْبَابِ الدُّنْیَا کَیْفَ تَجِدُهُ إِذَا ذَکَرَ اللَّهَ بَعْدَ ذَلِکَ-

وَ أَنَابَ مُنْخَفِضاً مُظْلِماً کَبَیْتٍ خَرَابٍ خِلْوٍ لَیْسَ فِیهَا عُمْرَانٌ وَ لَا مُونِسٌ

وَ إِذَا غَفَلَ عَنْ ذِکْرِ اللَّهِ تَعَالَى کَیْفَ تَرَاهُ بَعْدَ ذَلِکَ مَوْقُوفاً مَحْجُوباً قَدْ قَسَا وَ أَظْلَمَ مُنْذُ فَارَقَ نُورَ التَّعْظِیمِ

فَعَلَامَةُ الرَّفْعِ ثَلَاثَةُ أَشْیَاءَ

وُجُوهُ الْمُوَافَقَةِ

وَ فَقْدُ الْمُخَالَفَةِ

وَ دَوَامُ الشَّوْقِ

وَ عَلَامَةُ الْفَتْحِ ثَلَاثَةُ أَشْیَاءَ

التَّوَکُّلُ

وَ الصِّدْقُ

وَ الْیَقِینُ

وَ عَلَامَةُ الْخَفْضِ ثَلَاثَةُ أَشْیَاءَ

الْعُجْبُ

وَ الرِّیَاءُ

وَ الْحِرْصُ

وَ عَلَامَةُ الْوَقْفِ ثَلَاثَةُ أَشْیَاءَ

زَوَالُ حَلَاوَةِ الطَّاعَةِ

وَ عَدَمُ مَرَارَةِ الْمَعْصِیَةِ

وَ الْتِبَاسُ عِلْمِ الْحَلَالِ وَ الْحَرَامِ‏

____________________________

مصباح الشریعة ؛ ص121

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۸:۳۹
محمد رضا اعظمی راد